*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. سلام دلگير جانامروز دقايقي جلوي آينه ايستادم و به خودم نگاه كردم... خسته شدم از اين صورتتو چطور ميتوانستي ساعتها روبه رويم بنشيني و با عشق نگاهم بكني؟اصلأ اين صورت معمولي چه جذابيتي براي تو داشت كه ساعت ها به تماشايش مينشستي!؟دستانم مدام عرق ميكند و حركت دادن قلم برايم سخت است نزديك شدم به وصف كردن حساس ترين روزهاي زندگي ام... ملاقات آن مرد چشم سياه آن روز قصد فرار كرده بودم هيچ چيز برايم مهم نبود! هرچه ميخواهد بشود! داشتم ميرفتم كه صداي در آمد برگشتم و يك جفت چشم مشكي حبسم كرآنقدر نگاهش پر جذبه بود كه نه ميتوانستم بروم نه حتي نفس بكشم... لحظاتي نگاهم كرد و در را باز گذاشت رفت داخل اتاقش... با اضطراب قدم برداشتم! نميدانم چرا... اما فرار نكردم... پايم را داخل اتاق گذاشتمروي صندلي نشسته بود و پيپ ميكشيد! وسط اتاقش سرگردان ايستادم... معذب بودم! صدايش را شنيدم: بنشينلهجه خاصي داشت... به راحتي فهميدم از اهالي اينجا نيست! همين يك كلمه كافي بود تا بفهمم صدايش هم مانند صورتش گيراست... روي تخت نشستمحواسش به من نبود اصلا انگار من انجا حضور نداشتم... با دقت نگاهش كردم... موهاي مشكي و پرپشتي داشت كه با دقت شانه اش كرده بود و نظم زيبايي بخشيده بودصورتي بزرگ و كشيده اي داشتصورتش صاف و اصلاح كرده بودچشمهايي درشت كه در عين حال كشيده هم بودچشمهايش عجيب بود! تا به حال همچين چشماني نديده بودملبان قلوه اي و خوشرنگي داشتپوست صورتش نه روشن بود نه تيرهدر كل جذابترين مردي بود كه در زندگي ام ديده بودم... خيلي جوان بود... قبل از انكه به اينجا بيايم تصورم پيرمردي بود با شكمي برامده و سري كچل كه از روي هوس#اني ميخواست دختركي مظلوم را اسير خواسته هاي خودش بكندبرايم عجيب بود مردي به اين جذابي احتياج نداشت كه دختري را اينگونه بازيچه خود كند در دهكده ما دختران و زنان براي اين نوع مردان سر و دست ميشكستندبرگشت نگاهم كرد... ذوب شدم! واي ازاين چشمهاميتوانند به راحتي ادم بكشند... اين مرد چرا انقدر جذاب است! از روي صندلي اش بلند شد و به سمت من امد... تپش قلبم بالا رفت... خداي من ديگر همه چي تمام شد... دارد مي ايد كه... امد و امد و امد... انقدر نزديك شد كه صداي نفسهايش را ميشنيدمبلند شو دختركبا تحكم گفت.... لجباز بودم ! اگر هركس ديگري جز او به من دستور ميداد قطعا سرپيچي ميكردم... اما اين مرد جوان انگار با همه دنيا فرق داردايستادم در مقابلش... خيلي نزديك بود... در طول زندگي ام هيچوقت به هيچ مردي انقدر نزديك نشده بودم حتي پدرمسرم را پائين انداخته بودمصدايش را شنيدم: وقتي كسي ميخواهد با تو صحبت كند ادب حكم ميكند نگاهش كنيبغضم گرفت... چقدر حساس شده بودم! سرم را بالا گرفتم.... به چشمانش خيره شدم... مطمئن بودم گونه هايم سرخ شده اند! لبانش تكان خورد: من ايرزاك هستمدقيقا نميدانم چند وقت از آن روز كذايي گذشته... اما سالهاست درگير اين ناممايرزاك.... مرد منمرد هميشگي من✳گلوينا✳ *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۹